شماره ٥٨٠: به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي بينم

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي بينم
به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي بينم
در اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او
ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي بينم
چه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نمي دانم
چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي بينم
درين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي بينم
به خون جان من جانان ندانم دست آلايد
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمي بينم
دلا بيزار شو از جان اگر جانان همي خواهي
که هر کو شمع جان جويد غم جانش نمي بينم
برو عطار بيرون آي با جانان به جان بازي
که هر کو جان درو بازد پشيمانش نمي بينم